نه؟!

ساخت وبلاگ
۱. نهم دی‌ماه ساعت نوزده‌ و سی دقیقه پزشک به تصویر ام‌آرآی نگاه کرد و گفت مادرم مبتلا به آلزایمر است. چند البته و‌ امای امیدبخش هم گفت که تحمل شنیدنش را راحت کند ولی چندان موثر نبود.چند سالی می‌شد که در مادرم نشانه‌های آلزایمر دیده می‌شد، اما آن‌روزها تشخیص پزشک افسردگی و اضطراب شدید بود. با خودم می‌گفتم چه فرقی دارد افسردگی و اضطراب یا آلزایمر برای منی که مجبورم پرستار، والد و مربی مادرم باشم؛ اما نهم دی‌ماه ساعت نوزده و سی دقیقه برایم مسلم شد که فرق داشت. افسردگی و اضطراب برایم چیز آشنایی بود. ما یک خانوادهٔ هفت نفره بودیم که اضطراب مثل یک خال سیاه بزرگ از بدو تولد روی شانه‌هایمان بود و بزرگ شدنمان در کنار هم، به بعضی‌هایمان یک خال سیاه‌تر و بزرگ‌تر به نام افسردگی نیز عطا کرده بود. من خوب می‌دانستم که می‌شود با افسردگی و اضطراب زنده ماند. دلم می‌خواست مادرم افسرده و مضطرب باشد، اما مادر آلزایمری چیزی نبود که آن را بفهمم یا بهتر بگویم، دلم نمی‌خواست آن را بفهمم.  آن شب، شبیه کسی شدم که مادرش را از دست داد، با این تفاوت که باید پیش مادرم برمی‌گشتم و به او کمک می‌کردم تا هنوز شام درست کند، بنویسد، بخواند، حرف بزند، فکر کند، محاسبه کند و مرا از یاد نبرد. نمی‌توانستم با آن اشک‌هایی که مثل رود روی صورتم روان بود پیش مادرم برگردم. آغوش امن سعید هم آن شب، دور و دست‌نیافتنی بود. راهی به جز رفتن به سمت خانهٔ دومم نداشتم. وارد کافه شدم و منتظر ماندم تا کسی حالم را بپرسد. پرسیدند و من به خودم اجازه دادم که بگویم خوب نیستم. به خودم حق دادم که غمگین باشم و اشک بریزم، حق دادم که همدلی و آغوش و شانه دریافت کنم. اجازه دادم تا از احساسات پیچیده‌ای که تجربه می‌کنم حرف بزنم. از خشم و اندو نه؟!...ادامه مطلب
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 16:47

پیامک واریز دومین دستمزدم آمد و این یعنی حالا دو ماه است که در کافه کار می‌کنم. کافه‌مان از آن کافه‌های حیاط‌دار است، از آن‌ها که خانه‌ای قدیمی بوده و بعدها مرمتش کردند و تبدیلش کردند به کافه‌ای با صفا. حیاطمان حوض و باغچه و درخت‌های سبز و سرپا دارد. حوضمان گل مرداب دارد و یک ماهی کوچک، یا حداقل در این دو ماه من توانستم فقط یک ماهی در آن ببینم. روی میز‌هایمان شمع و زنگ و زیرسیگاری داریم. اگر شروع کارم صبح باشد باید به محض باز کردن در و آویختن تخته سیاهمان کنار در، بروم سر وقت میزهای حیاط‌ و آن‌ها را از غبار و برگ درخت‌ و فضولات پرندگان و لکهٔ لیموناد و قهوه‌های شب قبل پاک کنم و بعد زیرسیگاری‌ها را با قهوهٔ سوخته پر کنم. اگر شروع کارم عصر باشد باید شمع‌ همهٔ میزها را بررسی و روشن کنم و بعد بروم سر وقت روشن کردن پروژکتورها و ریسه‌های تزیینی دور درخت‌هایمان. در کنار این‌ها باید حواسم به آدم‌هایی که وارد می‌شوند هم باشد؛ باید بهشان لبخند بزنم و خوش‌آمد بگویم. اگر دختر و پسری با گل سرخ و کیک و شمع باشند میز‌های دنج‌ترمان را بهشان پیشنهاد می‌دهم و اگر مردانی کت‌‌وشلوار پوش خسته از کار و بار باشند یا جلسه‌ای کاری داشته باشند، میزهای نزدیک مه‌پاش و پنکه‌مان را بهشان پیشنهاد می‌دهم.حالا بعد از دو ماه کار در این‌جا، مشتری‌های ثابت و همیشگی‌مان را می‌شناسم: آقای لته‌‌ای؛ مردی با موهای جوگندمی است که کارمند شرکت همسایه‌مان است و همیشه میز پانزده می‌نشیند و همیشه لته سفارش می‌دهد. خانم موهیتویی؛ زنی تپل و کوتاه‌قد است، در دفتر املاک سر خیابان کار می‌کند و یک خواهر دوقلو دارد و همیشه موهیتو سفارش می‌دهد. آقا و خانم سیب‌زمینی‌؛ هر دو همیشه لباس سفید به تن دارند و خانم، جیوان نقره‌ای می‌کشد نه؟!...ادامه مطلب
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 15:10

این روزها به «خانه‌» زیاد فکر می‌کنم و خاطراتم در خانه‌هایم را مرور می‌کنم. اولین‌ خانه‌ای که می‌توانم آن را به خاطر بیاورم یک در بزرگ ماشین‌‌رو داشت که انگار با روشن‌ترین آبی جهان رنگ شده‌ بود. روی در با ده‌ها برچسب لوله‌بازکنی و تخلیه‌چاه پر شده بود و هر جایی که برچسب‌ها بر اثر باد و باران آسیب دیده بودند، تکه‌هایی نامنظم از آبی استخری جیغ زیرش نمایان شده بود. خانهٔ من همان سوی در بود، آن‌ جایی که در با یک سکوی کوچک با ارتفاعی حدود بیست‌وپنج سانتی‌متر از زمین فاصله می‌گرفت. خانهٔ من کمی جلوتر از سکو، متمایل به سمت راست، در باغچهٔ کوچکی بود که در آن بوته‌ای خرزهره با گل‌های سفید و یک درخت چنار زندگی‌ می‌کردند‌. خانه‌ام را دوست داشتم و در آن زندگی می‌کردم تا این‌که با چند بساز‌بنداز قراردادهایی بسته شد و کوچ کردیم. طولی نکشید که خانه‌ٔ محصور و تازه‌ای یافتم. این یکی دری سفید داشت با دیوار‌های سیمانی که مقابل یکی از دیوارهایش فضای خاکی باریکی بود. یک‌روز چند تخمهٔ آفتابگردان خام انداختم توی خاکی‌ و مدتی بعد در خانه‌ام هفت آفتابگردان بلند داشتم. خانهٔ راحت و امنی نبود، هر لحظه زیر نظر بودم‌ و بسیار مورد گشت و بازرسی قرار می‌گرفتم اما آسمان بالای سرم و آفتاب‌گردان‌هایم به من انگیزهٔ تاب‌آوری‌ می‌دادند‌. زمستان که شد از دست رفت، هم آفتابگردان‌هایش، هم خودش. بسازبنداز‌ها که کارشان تمام شد، دوباره به همان باغچهٔ کوچک بازگشتم. دیگر خبری از درِ ماشین‌‌رویِ آبیِ روشن و سکوی بیست‌وپنج سانتی‌متری نبود. دیگر خرزهره گل‌های سفید نداشت و درخت چنار خشکیده بود. بزرگ شده بودم و دیگر باغچهٔ کوچک و خرزهره بی‌گل و درخت چنار خشک خانهٔ مناسبی برای دختری مثل من نبود‌. بزرگ شدم و فکر کردم حالا تمام ش نه؟!...ادامه مطلب
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 22 اسفند 1401 ساعت: 17:01

اگر هنوز دلتان با این وبلاگ است اما تلگرام را خوش‌تر می‌دانید، این لینک برای شماست. :)

نه؟!...
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 69 تاريخ : سه شنبه 2 اسفند 1401 ساعت: 15:28

بیست‌وچهارم خردادماه هزاروچهارصدویک هجری شمسی به گواه ری‌لایو هشت ماه می‌شود که با سونیک صمیمیتم بیشتر شده و پانصدوپنجاه‌وسه کیلومتر رکاب زده‌ام و چهل فعالیت ثبت کرده‌ام. بیست‌وچهارم خردادماه کمتر از دو هفته می‌شود که توانستم از مسیری نامعمول به تنهایی به میدان انقلاب برسم و این یعنی از حالا به بعد قفل خیلی از مناطق تهران برایم باز شده است. بیست‌وچهارم خردادماه کمتر از دو هفته می‌شود که سونیک را رسماً به عنوان وسیله نقلیه‌ام برگزیدم و کمتر از یک روز می‌شود که برایش زنگی‌ که هدیهٔ ‌دوستی عزیز است، زین نرم، چراغ و پنجه‌رکاب‌های فولادی نشکن نصب کرده‌ام تا سه روز بعدش باهم سفری به دریاچهٔ لتیان داشته باشیم. بیست‌وچهارم خردادماه صبح زود برای کاری اداری به خیابان سرهنگ سخایی می‌روم‌. مقابل یک میوه‌فروشی می‌ایستم و از آقای میوه‌فروش می‌‌پرسم که می‌شود دوچرخه‌ام را به درخت جلوی مغازه‌اش ببندم تا حواسش باشد؟ آقای میوه‌فروش که مردی عبوس است جواب می‌دهد که مسئولیت قبول نمی‌کند. می‌گوید اگر کسی جلوی چشمش هم دوچرخه‌ام را ببرد کاری نمی‌کند. به اطراف نگاه می‌کنم. جای بهتری به چشمم نمی‌خورد. به درخت جلوی میوه‌فروشی قفلش می‌کنم و کیف‌ تنه و چراغ‌ها و قمقمه‌ام را از رویش برمی‌دارم و برایش آیت‌الکرسی می‌خوانم و می‌روم. کارم نیم‌‌ساعتی طول می‌کشد. می‌آیم. هست. نفس راحتی می‌کشم و سوار می‌شوم و به مقصد بعدی کار اداری‌ام می‌روم. بیست‌وچهارم خردادماه ساعت نزدیک نُه صبح است. به خیابان پیروزی می‌رسم. اطراف را نگاه می‌کنم. نه پارک‌بانی هست نه باغبانی و نه افسر راهنمایی و رانندگی‌ای. تیر برقی بتنی هست که کنارش تعداد زیادی موتورسیکلت پارک شده است. نه زیاد خلوت است نه زیاد شلوغ. قفل را از داخل زین تازه‌ام نه؟!...ادامه مطلب
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 81 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 21:11

اول خردادماه کالسکه‌ای صورتی‌رنگ را نشانم دادند که در آن موجودی کوچک به خواب رفته بود. پرسیدند خاله یا عمه؟ جواب دادم: برای اولین‌بار خاله. پرسیدند: پوشک عوض کردن بلدی؟ سرم را به نشانه نه تکان دادم. با خودم فکر کردم سخت و ترسناک است؛ موجودی به آن کوچکی که هر آن بیم کنده‌شدن دست و پایش است را حتی نمی‌دانم چگونه باید در آغوش بگیرم! کمی که گذشت فهمیدم اشتباه می‌کردم، سخت بود، اما ترسناک ابداً. برعکس، تجربۀ جالب و شگفت‌انگیزی را پشت سر می‌گذاشتم. بخش قابل توجهی از روزها و ساعت‌ها را به نگاه کردنش می‌گذراندم و از دیدن اجزای کوچک و ظریف و در عین حال توانمند بدنش متحیر می‌شدم: از این‌که ساق پاهایی با قطر دو سانت می‌توانند خودشان را از دست‌های من آزاد کنند. از سوراخ‌های کوچک بینی‌اش که در آن‌ها دم و بازدم شکل می‌گرفت. از طول ساعد دستش که با طول انگشت اشارهٔ من برابری می‌کرد. از دیدن تمام این‌‌ها متحیر می‌شدم و به ذوق می‌آمدم و در کنار این تحیر و ذوق، چیزی شبیه به مادرانگی را نیز تجربه می‌کردم که بسیار دوستش داشتم. من -خوشبختانه- یک مادر واقعی با استرس‌ها و فشارها و پشیمانی‌های واقعی نبودم‌ پس می‌توانستم از مادری‌ لذت ببرم. این‌که انسانی کوچک مرا پناه خودش می‌دانست و در آغوش من آرام می‌شد، و من مسئول رنج‌های احتمالی‌اش نبودم، بهم احساس مفید بودن می‌داد.بهش می‌گویم «قشنگم» و او، از اسمی که رویش گذاشته‌ام ذوق می‌کند. «قشنگم» صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب با آواهایی نامفهوم صدایم می‌کند و وقتی از شدت خواب جوابش را نمی‌دهم، دست به‌کار می‌شود و کدوقِلقِله‌زن‌وار به سمت من می‌آید و با دست‌های کوچکش به صورتم ضربه می‌زند تا بیدار شوم و برایش آواز بخوانم.          &nbs نه؟!...ادامه مطلب
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 84 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 21:11

واقعا مردم جوگیری هستیم... طرف خودش سکته کرده، ربطی به استرس هم حتی نداشته.
کل این داستان حجاب هم زمین بازی مردا هست، که توی این بازی یا برنده هستند یا بازنده نیستن، زنها هم اگر بازی نکنند حذف میشن!

نه؟!...
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 80 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 21:11

ساعت قرارمان نُه صبح بود و من با شالی سبزرنگ خود را نشان‌دار کردم که یافتنم سخت نباشد. طوری حرکت کردم که ساعت هشت و سی دقیقه به محل قرار برسم اما پیش‌بینی‌هایم درست نبود و ساعت هشت و هفت دقیقه رسیدم، اما ملالی هم نبود چرا که امید ظریفی یک ساعت زودتر از موعد و پیش از من آن‌جا بود. با امید حرف زدیم تا زمان انتظار کشیدن برای رسیدن دوستان را کوتاه کنیم، با هم به قطارهایی که می‌آمدند و می‌رفتند نگاه می‌کردیم و سعی می‌کردیم حدس بزنیم که از این قطار چند نفر برای چدونک پیاده می‌شوند. لیست در دست به آدم‌ها نگاه می‌کردم و آدم‌ها با نگاهی متعجب و سوالی شبیه به: «چه‌ته دختر؟ چرا همچین نگاه می‌کنی!» از مقابلم عبور می‌کردند که کسی سلام کرد و پرسید: «عارفه خانوم؟» پاسخ بله گرفت و خود را معرفی کرد. محمدرضا بود. نگاه کردن به قطارها و حدس تعدادِ افرادِ چدونکیِ پیاده‌شده از قطارها را این‌بار سه‌نفری انجام می‌دادیم. محمدرضا از حرکتِ تازهٔ بیان و قالب جدیدی که ارائه کرده بود و افزایش امیدش به بازگشت تیم بیان به اوج و از پنلِ بیانِ سازگار با موبایلی که خودش ساخته بود و در گوشی‌اش استفاده می‌کرد حرف زد. همین‌طور که مشغول دیدن پنل ‌محمدرضا بودیم آقاگل را دیدیم که با تی‌شرت غیرفوتبالی‌اش متعجبمان کرد، رسید و کمی از دوچرخه‌سواری و این‌ها حرف زدیم و کم‌کم خورشید جمعمان طلوع کرد و بعد از آن سیده فرفرهٔ عکاسمان با دوربین خفنش بود که نوید عکس‌های خوب و جذاب دورهمی‌مان را می‌داد. بعد از آن سارا بود که دست‌تکانان به سویمان آمد و بعد پسری قدبلند با پیراهنی چهارخانه را دیدیم که خرامان و در عین حال فروتنانه به سوی ما آمد، به راستی که ستاره‌ها درون چشم‌هایمان سوسو زدند وقتی که گلبولِ سفیدِ از اوکراین برگشت نه؟!...ادامه مطلب
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 131 تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1401 ساعت: 5:09

یک‌سال پیش که تصمیم گرفتم دوچرخه‌سواری را شروع کنم، نگاهم به آن تنها تجربه کردن لذتی بود که دلم می‌خواست. وقتی شروعش کردم شد ورزشی که جای خالی‌اش را در برنامه روزانه‌ام حس می‌کردم. وقتی با اولین نگاه‌های متعجب و اولین احسنت شنیدن‌ها و اولین امر به معروف‌ها روبه‌رو شدم، تبدیل شد به حرکتی اجتماعی یا فرهنگی که باید ادامه‌اش دهم تا چشم‌ها به دیدنش عادت کند. این مطلب را هم آن زمانی نوشتم که در این دوره سر می‌کردم. اما به‌تدریج همه‌چیز تغییر کرد؛ از یک‌جایی به بعد دیگر نه‌ یک ورزش و نه‌ حرکتی اجتماعی یا فرهنگی -که این‌ها سطحی‌ترین و کم‌اهمیت‌ترین برچسب‌هایی‌ بود که می‌شد به آن زد- که دوچرخه‌سواری برایم چیزی فراتر از تمام این‌ها شد.  اولش هدفم این بود که کیلومتر‌های بیشتری بروم تا نمودار ری‌لایوم خطی صعودی را نشان دهد. اگر خط نمودار صعودی نبود، دچار احساس در جا زدن یا پس‌رفت می‌شدم. بعدتر‌ می‌‌خواستم علاوه‌بر این‌که نمودارم صعودی‌‌ست، از مرزهایی که برایم ترسناک‌اند نیز گذشته باشم. اگر از مرزها نمی‌گذشتم، دچار احساس پوچی و اسارت و جبر جغرافیایی می‌شدم. برای همین هم هر بار وقتی که در حال محکم کردن کلاه روی سرم بودم، چالشی را برای خودم تعیین می‌کردم: پیروزی، انقلاب، حسن‌آباد، شهرری. گزارش هر کدام که موفقیت‌آمیز بود را به اشتراک می‌گذاشتم تا احساس مسئولیت بیشتری برایم بیاورد! در این بین، شکست هم زیاد می‌خوردم اما به‌محض کم‌ آوردن، مسیر را کج می‌کردم به سمت راهی که قبلاً از پسش برآمده بودم، برای این‌که کسی نفهمد شکست خوردم. برای این‌که مطمئن شوم هنوز هم نمودارم صعودی‌ست، حتی اگر به جایی که می‌‌خواستم نرسیدم.  در ری‌لایو گزارش‌ دوچرخه‌سوارهای کارکشته‌تر از خودم را می‌د نه؟!...ادامه مطلب
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 134 تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1401 ساعت: 5:09

اولین‌بار که دیدمش قبل از مدرسه‌ رفتن بود، نمی‌دانم مربوط به چندسالگی می‌شود، فقط می‌دانم که هنوز به مدرسه نمی‌رفتم. خاطراتم به دو بخش تقسیم می‌شوند: خاطرات قبل از مدرسه و سایر خاطرات. در حقیقت خاطراتم از وقتی که به مدرسه رفتم دارای زمان‌ شدند‌، قبل از مدرسه رفتن نمی‌‌دانستم فصل‌ و ماه و سال یعنی چه نه؟!...ادامه مطلب
ما را در سایت نه؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 135 تاريخ : جمعه 2 ارديبهشت 1401 ساعت: 22:38