ساعت قرارمان نُه صبح بود و من با شالی سبزرنگ
خود را نشاندار کردم که یافتنم سخت نباشد. طوری حرکت کردم که ساعت هشت و سی دقیقه به محل قرار برسم اما پیشبینیهایم درست نبود و ساعت هشت و هفت دقیقه رسیدم، اما ملالی هم نبود چرا که امید ظریفی یک ساعت زودتر از موعد و پیش از من آنجا بود. با امید حرف زدیم تا زمان انتظار کشیدن برای رسیدن دوستان را کوتاه کنیم، با هم به قطارهایی که میآمدند و میرفتند نگاه میکردیم و سعی میکردیم حدس بزنیم که از این قطار چند نفر برای
چدونک پیاده میشوند. لیست در دست به آدمها نگاه میکردم و آدمها با نگاهی متعجب و سوالی شبیه به: «چهته دختر؟ چرا همچین نگاه میکنی!» از مقابلم عبور میکردند که کسی سلام کرد و پرسید: «عارفه خانوم؟» پاسخ بله گرفت و خود را معرفی کرد. محمدرضا بود. نگاه کردن به قطارها و حدس تعدادِ افرادِ چدونکیِ پیادهشده از قطارها را اینبار سهنفری انجام میدادیم. محمدرضا از حرکتِ تازهٔ بیان و قالب جدیدی که ارائه کرده بود و افزایش امیدش به بازگشت تیم بیان به اوج و از پنلِ بیانِ سازگار با موبایلی که خودش ساخته بود و در گوشیاش استفاده میکرد حرف زد. همینطور که مشغول دیدن پنل محمدرضا بودیم آقاگل را دیدیم که با تیشرت غیرفوتبالیاش متعجبمان کرد، رسید و کمی از دوچرخهسواری و اینها حرف زدیم و کمکم خورشید جمعمان طلوع کرد و بعد از آن سیده فرفرهٔ عکاسمان با دوربین خفنش بود که نوید عکسهای خوب و جذاب دورهمیمان را میداد. بعد از آن سارا بود که دستتکانان به سویمان آمد و بعد پسری قدبلند با پیراهنی چهارخانه را دیدیم که خرامان و در عین حال فروتنانه به سوی ما آمد، به راستی که ستارهها درون چشمهایمان سوسو زدند وقتی که گلبولِ سفیدِ از اوکراین برگشت نه؟!...
ادامه مطلبما را در سایت نه؟! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 4o7rf7oe بازدید : 131 تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1401 ساعت: 5:09